دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان
عاشقانه های دل برای بهترین معشوق دنیا
من میــنویسم از تو، تو میـنویسی از من
حتی زبان ما هم، گاهی به وصفش الکن روحی که وصل من بود، نزدیک تر ز گردن من مینویسم از تو، تو مینویسی از من دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, :: 18:1 :: نويسنده : احسان
بغضي بزرگ در عميق ترين جاي سينه ام روحم را مي خراشد، اما نمي دانم بگريم يا شاد باشم؟ نمي دانم نامش را چه بگذارم؟ نمیدانم بغضي از روي شادي يا بغضي به خاطر زخم روزگار؟ نمیدانم امروز بايد شاد یا غمگین باشم؟ امروز زيباترين یا تلخ ترین و بزرگترين روزيست كه خدا در دفترسرنوشتم حكاكي كرده است اما چگونه مي توان اين روز را جشن گرفت وقتي تو نيستي؟ چگونه مي توان شيريني اش را مزه مزه كرد وقتي نگاهت همراهم نيست؟ چگونه مي توان در شعله هاي آتش عشق رقص سرمستي به پا كرد وقتي حضور مستانه ات را حس نمي كنم؟ همه تبريك مي گويند همه اميدوارم مي كنند همه نبودنت را يه امر عادي روزگار مي دانند همه مي گويند: سخت نگير ای پسر ، چيزي نيست كه... اما آخر دلم تو را مي خواهد، مي خواد در اين روز در كنار دلت جشني بگيرد به بزرگي عشق، مي خواهد همه را به مهماني اين جشن فراخواند دلم مدتهاست كه منتظر اين روز بود، خودش را آراسته بود، شاديهايش را انباشته بود تا بر سر راه حضورت گلباران كند، دلم 68 روز را به بهانه ديدنت چشم بر هم نگذاشته بودو 68 هزار دانه اشك را به پاي دلتنگيهايش ريخت تا اكنون در كنار تو هنگامه اي از شادي به پا كند، دلم سالهاست منتظر اين اولين است، دلم براي اين اولين!! روياها داشت... آخ دلم! دل هميشه بي تابم، از گذشته تا به امروز براي كوچكترين شاديها جنگيده اي، براي از دست دادن بعضي از شاديها اشك ريخته اي، بدان كه بازي روزگار همين است و سرنوشت تو اينگونه رقم خورده است... پس بي تابي نكن و اين سفره جشني را كه گسترده اي بردار كه او نيست! نگين چرا غمگين نوشتي، از دلم هيچ نمي دونين
دو شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, :: 21:6 :: نويسنده : احسان
لطفابرداشتتون ازاین متن رابرام بنویسید!!!!!
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترکی داشتند. در مورد
همه چیز صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند
مگر یک چیز:
یک جعبه کفش دربالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را بازنکند و در مورد آن چیزی نپرسد در همه این سالها پیرمرد آن را
نادیده گرفته بود
اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع میکردندجعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که مقدار 95 دلارپیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سؤال نمود. گفت: که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر پیرمرد به شدت تحت تأثیرقرار گرفت و سعی کرد که اشک هایش سرازیر نشود، قفط دو عروسک در جعبه بود. از این رو در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت: این همه
پول چطور؟
پس اینها از کجا آمده؟ آوردم...
یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:28 :: نويسنده : احسان در يک کلام عشق زيباترين ويران کننده هستي است یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : احسان
دلتنگی یعنی : فاصله ای که با هیچ بهانه ای پر نمیشه دلتنگی یعنی : بغضی که باهاش کلنجار میری تا یهو نشکنه دلتنگی یعنی : اس ام اس هایی که فرستاده نمیشه،نوشته هایی که ثبت موقت میشه دلتنگی یعنی : لحظه هایی که با خودت زمزمه می کنی "حتی دیگه اومدنت،بهم کمک نمیکنه" دلتنگی یعنی : بشینی به خاطراتت باهاش فکر کنی اون موقع یه لبخند بیاد روی لبت ولی..... چند لحظه بعد شوریِ اشکهاتو حس کنی دلتنگی یعنی : امروز........
یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:37 :: نويسنده : احسان
چرا تو خونه ۴٠متری ال سی دی ۵٢ اینچی میذارن؟ چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن ولی سر تقاطع به هم رحم نمیکنن؟ چرا تو شهروند و رفاه چشم میدوزن به سبد همدیگه؟ چرا از تو ماشین پوست پرتقال می ریزن بیرون؟ چرا وقتی می رن لباس بخرن بقیه مغازه ها رو هم نگاه می کنن؟ چرا مردها روز زن فقط طلا و ادکلن کادو می خرند؟ چرا مردها مناسبت ها رو فراموش میکنن؟
چرا فیلم زیاد می بینن ولی کتاب نمی خونن؟ چرا مراسم ختم ساعت ۴ بعد از ظهر تشکیل میشه؟ چرا زن ها نمیتونن ماشین پارک کنن؟ چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟ چرا اگه دوستمون ماشین و خونه بخره ما چشمامون در میاد؟ چرا بچه ها همه خانوما رو خاله خودش میدونه ؟ چرا سه تار سه تا تار نداره؟ چرا اکثر ماشینها یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟ چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟ چرا زنها لوازم ارایش رو روی شصتشون تست میکنن؟ چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟ چرا کسی برای صبحونه کسی رو مهمون نمیکنه؟ چرا پشت کامیونها شعر می نویسن ؟ چرا سر عقد عروس دفعه سوم میگه بله؟ چرا ؟ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:56 :: نويسنده : احسان
وقتی بهانه ای می شوی
گویی آسمان و زمین جن و انس، همه در حال گریستن هستند که دل ساز خداست و چه خوب می نوازد که سوز نوایش دل را به درد می آورد و مجالی نیست جز سکوت که از هر فریادی رساتر است و از هر غمی عظیم تر نمی دانم که امروز از کدامین دستگاه نواختی که این گونه هستی به تپش افتاده بود و مرا جز غم فراق نبود که دلم هوای او بود و جز او نبود که وجودش تو بودی و غمش قصه دوری تو بنواز ای دل من تا با سوز نوای هستی هم نوا شوی بنواز ای دل من... سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:33 :: نويسنده : احسان
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:22 :: نويسنده : احسان
بـــراي بـــعضي دردها...
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:19 :: نويسنده : احسان سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:9 :: نويسنده : احسان
خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت… فرشته ای ظاهر شد و گفت:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟! خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای: اوباید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد. بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته و قلب شکسته را درمان کند. اوباید شش جفت دست داشته باشد!!! فرشته از شنیدن این حرف مبهوت شد. گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟!! خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند! یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار میکنید، از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان. یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد!!! و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطا کارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد... فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد : این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید! خداوند فرمود : نمی شود! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم. او می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج ساله را وادار کند دوش بگیرد. فرشته نزدیک شد و به زن دست زد :اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟ خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره همدارد. فرشته متاثر شد : شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا حیرت انگیزند... زن ها قدرتی دارند که همه را متحیر میکند. سختی ها را بهتر تحمل می کنند. بار زندگی را به دوش می کشند، ولی شادی،عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند. وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند. و وقتی عصبانی اند میخندند. برای آنچه باور دارند می جنگند. در مقابل بی عدالتی می ایستند. وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، « نه » نمی پذیرند. بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند. بدون قید و شرط دوست میدارند. وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند. در مرگ یک دوست، دلشان می شکند. در غم از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند، با این حال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند. قلب زن است که جهان را به چرخش در میآورد. می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد. آنها شادی و امید به ارمغان می آورند.زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:4 :: نويسنده : احسان سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:59 :: نويسنده : احسان سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:32 :: نويسنده : احسان
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:5 :: نويسنده : احسان هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ... بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش.... پس شکر کن و هیچ مگو.... چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم. نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟ حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست. با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم... من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟! خدا گفت: من؟!! فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!! من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ... یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:3 :: نويسنده : احسان
شبی از شب ها مردی خواب عجیبی دید.او دید که در عالم رویا پابه پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم میزند و در همان حال در آسمان بالاس سرش خاطرات دوران زندگیش به صورت فیلمی در حال نمایش است
بنابراین با ناراحتی رو به خدا کرد و گفت:پروردگارا....تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست بدارد در تمام مسیر زندگیش کنار او خواهی بود و محافظ او خواهی بود...
پس چرا در مشکل ترین لحظلت زندگی ام فقط جای پای یک نفر هست؟ خداوند لبخندی زد و فرمود:بنده ی عزیزم..من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشتم! زمان هایی که در رنج و سختی بودی من تورا روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات بگذری!!!!!!! یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:35 :: نويسنده : احسان
یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : احسان
یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:8 :: نويسنده : احسان
وقتی تو نیستی یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده : احسان همسفر!
. . . . .
یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 21:40 :: نويسنده : احسان گاهی دلم برای خودش تنگ میشود
. بی آنکه بداند آیا آنها هم مواظب اوهستندکه حالا که دلم برای خودش تنگ شده است.میبیند چه آسان رنجیده است ودم نزده است چه آسان گرفته است وفراموش کرده است .. وچه آسان لرزیده است وبه روی خودش نیاورده است.چه آسان شکسته است ودیگر ازاوچیزی نمانده است. وحالا دراین تاریکی...دراین ظلمت شب درپی مرهمی برای ترمیم است وبدون اینکه بداند قحطی محبت همه جا را فراگرفته است. دراین قحطی محبت دیگر دلی برای دل دیگری پر نمیزند...انگار همه برای حفظ آن بلورغروردرانتظاردلی هستند برای رسیدن... اما افسوس که دیگر دریاچه ی محبت ها آنقدر درزیرخورشیدانتظار مانده است که ازآن کویر بی احساسی به جامانده است... وزمانی که زبان میگشایی ومی گویی که بی احساس شدم....هنوز کسی در باورش نمیگنجدکه آنها هم دریاچه ی محبتشان خشک شده واز آن کویری به جا مانده است وآنها همه سراب میبینند. پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : احسان بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:36 :: نويسنده : احسان به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ... خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد. آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند . بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ... فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم. زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...! خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم : هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم قبل از رفتنم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم . هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم. زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم . و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
رنگین کمانی به ازای هر طوفان ، لبخندی به ازای هر اشک ، دوستی فداکار به ازای هر مشکل ، نغمه ای شیرین به ازای هر آه ، و اجابتی نزدیک برای هر دعا . عيب کار اينجاست که من ' آنچه هستم ' را با ' آنچه بايد باشم ' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم . پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:30 :: نويسنده : احسان
پروردگارا، همسري مهربان و بچه آور و شکرگزار و باغيرت به من عطا کن که : اگر به او نيکي کردم شکرگزار باشد، و اگر به او بدي کردم مرا ببخشد، و اگر ياد خدا کردم مرا ياري کند، و اگر خدا را فراموش کردم مرا به ياد خدا بيندازد، و اگر از نزد او خارج شدم (اسرار و اموال و آبروي مرا) حفظ کند، و اگر بر او وارد شدم مرا خوشحال سازد، و اگر او را به کاري امر کردم مرا اطاعت کند، و اگر بر عليه او قسم خوردم (که او کاري را انجام دهد) او (آن کار را انجام داده) و مرا از آن قسم بريءالذمّه کند، و اگر بر او غضب کردم مرا راضي سازد.
اي پروردگار صاحب جلال و اکرام، چنين همسري را به من ببخش! پس به درستي که من او را از تو خواسته ام و به من نمي رسد مگر آن چيزي که تو منت مي گذاري و عطا مي کني. خدایا من میخواهم ازدواج کنم! برای من از بین زنان، پاکدامنترین آنها را مقدر کن؛ زنی که درباره خود و اموال شوهرش حفیظترین باشد و رزقش زیادترین و برکتش بزرگترین باشد و فرزندانی برایم مقدر کن که بازماندگانی صالح برای من باشند در زندگی و پس از وفاتم. خدایا مرا بی نیاز کن با حلالت از حرامت و با فرمانبرداریت از نافرمانیت جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:41 :: نويسنده : احسان
طی شد این عمر، عمر تو دانی به چه سان؟ پوچ و بس تند چنان باد دمان. همه تقصیر من این است و خود می دانم که نکردم فکری، که تامل ننمودم روزی، ساعتی یا آنی که چه سان می گذرد عمر گران؟ کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات همه گفتند: کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان. که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست بایدش نالیدن. من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن! نتوان فارغ و وارسته ز غم همه شادی دیدن! همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشادن! سر هر بام که شد خوابیدن! من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه ره بایدم نالیدن؟! هیچکس نیز مرا هیچ نگفت: زندگی چیست چرا می آییم..؟ بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟ به کجا باید رفت؟ با کدامین توشه به سفر باید رفت؟ من نپرسیدم هیچ، هیچ کس نیز به من هیچ نگفت. نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات بعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟ لیک گفتند همه: که جوانست هنوز، بگذارید جوانی بکند،بهره از عمر برد، کامروایی بکند . بگذارید که خوش باشد و مست. بعد از این باز ورا عمری هست. یک نفر بانگ برآورد که او از هم اکنون باید فکر آینده کند دیگری آوا داد: که چو فردا بشود فکر فردا بکند. سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟ آنهمه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟ نه تفکر نه تعمق نه اندیشه دمی، عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی ... چه توانی که زکف دادم مفت، من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت قدرت عهد شباب میتوانست مرا تا به خدا پیش برد. لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات، آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه-رهنمایم بودند، عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده. و مرا می گفتند که چو آنها باشم. که چو آنها دائم فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم، فکر تامین معاش، فکر ثروت باشم، فکر یک زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم. کس مرا هیچ نگفت : زندگی ثروت نیست، زندگی داشتن همسر نیست زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت، ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق: من شدم خلق که با عزمی جزم، پای از بند هواها گسلم گام در راه حقایق بنهم با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل مملو از عشق و جوانمردی و زهد در ره کشف حقایق کوشم شربت جرات و امید و شهامت نوشم زره جنگ برای بد و ناحق پوشم ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم آنچه آموخته ام بردیگران نیز نکو آموزم شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش، ره نمایم به همه، گرچه سراپا سوزم من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین زائد و بی جوش و خروش عمر بر باد و به حسرت خاموش ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم کین سه روز از عمر به چه ترتیب گذشت
جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 15:51 :: نويسنده : احسان درباره وبلاگ این وبلاگ برای کسیکه عاشقانه دوستدارش بودم وهستم هنوز!!!!وتمام وجودم ازآن اوشد راه اندازی شد. برای اوقاتیکه درکنارش نیستم ودلتنگش میشوم برایش مینویسم.ومیگویم که ان لحظات راکه درکنار ت نیستم ومحبتم رانثارت بنمایم بازهم دلتنگ توام ،قدم به دنیای مجازی بگذاروبدان که عاشقانه دلتنگ دیدارتو ام .بی بهانه بگویم نوشتن را دوست دارم بخاطر تو ای صدف زندگانی ام. اماافسوس ...که مرا شکست... من وباورهایم را... آنقدری که فکرمیکردم مرادوست دارد وبرایش ارزش دارم... نداشتم!!دوست داشتن من سبب گشت تا که....... اومرا به رایگان به غروری کاذب بفروشد... حرمتها شکسته شد ....وبی تردید برای شکستن حرمتها بدان شکل پشیمانی به همراه داشته است... حال آنچه که مانده است...یک دل شکسته ودنیایی غریب مانده است! دنیایی رنگین ازخاطراتیکه باهم داشتیم وارزوهاییکه دوست داشتم با هم به انهابرسیم ... شاید از احساسیکه من درقلب وتمام وجودم به او داشتم هیچگاه بحقیقت به یقین نرسید.شاید میگفت که دوست داشتن من را ازاعماق قلب به یقیین وباور رسیده است... اماگمان میکنم که .... فرزانه ام من به حال وهوای همان روزهای عاشقی اینجا می آیم وعاشقانه بازهم ازاحساسم مینویسم!!!!چون تمام دنیای احسانت بوده ای وهنوزهم آن اولینی !!!...این روزها وشبها وسال به سالی که برمن بگذشت با این باور که نبودنهایمان کنارهم باورشدنی نیست برمن بسیارسخت بگذشت... هنوزهم باورم نمیشود که چگونه رفتارشد با این دل احسانت... موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |